نویسنده : عصمت دهقان
تاریخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398
نظرات 0

هرچه کنی به خود کنی

پسری به سفر دور رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین مادرش دعا می کرد که سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و آن را پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا می گذشت و نان را برمی داشت و به جای آن که از اوتشکر کند ، می گفت : «هر کار پلیدی که بکنید باشما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بر می گردد».

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت : «او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد. نمی دانم منظورش چیست؟»

یک روز زن از گفته های مرد گوژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود ، بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستان لرزان پشت پنجره گذاشت ، اما ناگهان به خود گفت :« این چه کاری است که من می کنم؟»

بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت.

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمولی خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.آن شب در خانه ی زن به صدا درآمد. وقتی زن در را باز کرد فرزندش را دید ضعیف وخمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود. او گرسنه ، تشنه و خسته بود. در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت: «مادر اگر معجزه نشده بود ،نمی توانستم خودم را به شما برسانم. درچند فرسخی این جا گرسنه و نحیف شده بودم و داشتم از هوش می رفتم ، ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من دادو گفت:«این تنها چیزی است که من هر روز می خورم . امروز آن را به تو می دهم زیرا که توبیش از من به آن احتیاج داری ».

وقتی که مادر این ماجرارا شنید رنگ از چهره اش پرید، به یاد آورد که ابتدا نان آلوده ای برای مرد گوژپشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندآن نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخن روزانه ی مرد گوژپشت را دریافت.

«هر کار پلیدی را که انجام دهید، باشما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد».

 

از مکافات عمل غافل مشو                      گندم از گندم بروید ، جو ز جو

تعداد بازدید از این مطلب: 15
برچسب‌ها: داستانک , ز مثل زندگی ,
موضوعات مرتبط: ز مثل زندگی ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

کد امنیتی رفرش


عضو شوید



فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود