نویسنده : عصمت دهقان
تاریخ : سه شنبه 24 تیر 1399
نظرات 0

ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم

گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم

******

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

******

 

 

 

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

******

درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست

ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست

******

شعر مولانا در مورد دل شکستن

 

 

 

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

******

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی‌شود

******

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد

******

اشعار عاشقانه شاد مولانا

 

 

 

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی

******

اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است

والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است

******

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

******

عاشقانه ترین غزل مولانا

 

 

 

آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش

******

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

******

اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین رومی

 

 

 

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای
درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

******

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌ های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌ های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

******

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

******

شعر عاشقانه مولانا درباره دلتنگی و تنهایی

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

******

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

******

یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت

یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام

با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام

بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست

بیش ازین بی کار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست

شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست

من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست

******

اشعار عاشقانه از مثنوی مولوی

در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید

قطره‌های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد

******

تعداد بازدید از این مطلب: 65
برچسب‌ها: شعر , غزل , مولوی , مولانا ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


می توانید دیدگاه خود را بنویسید

کد امنیتی رفرش


عضو شوید



فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود