نویسنده : عصمت دهقان
تاریخ : سه شنبه 24 تیر 1399
نظرات 0

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

 

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام

سریر سلیمان علیه‌السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟

خنک آن که با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود

که در بند آسایش خلق بود

بکار آمد آنها که برداشتند

نه گرد آوریدند و بگذاشتند

*************************

یکی گفت با صوفیی در صفا

ندانی فلانت چه گفت از قفا؟

بگفتا خموش، ای برادر، بخفت

ندانسته بهتر که دشمن چه گفت

کسانی که پیغام دشمن برند

ز دشمن همانا که دشمن ترند

کسی قول دشمن نیارد به دوست

جز آن کس که در دشمنی یار اوست

نیارست دشمن جفا گفتنم

چنان کز شنیدن بلرزد تنم

تو دشمن‌تری کاوری بر دهان

که دشمن چنین گفت اندر نهان

سخن چین کند تازه جنگ قدیم

به خشم آورد نیکمرد سلیم

ازان همنشین تا توانی گریز

که مر فتنه خفته را گفت خیز

سیه چال و مرد اندر او بسته پای

به از فتنه از جای بردن به جای

میان دو تن جنگ چون آتش است

سخن‌چین بدبخت هیزم کش است


شعر مثنوی کوتاه از سعدی

نکویی گرچه با ناکس نشاید
برای مصلحت گه گه بباید

سگ درنده چون دندان کند تیز
تو در حال استخوانی پیش او ریز

به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست
نکویی با وی از حکمت به در نیست

 

که گر سنگش زنی جنگ آزماید
ورش تیمار داری گله پاید

 

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

*************************

به دیدن از تو قناعت نمی‌توانم کرد

حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست

*************************

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

*******************


گلچین اشعار سعدی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

*************************

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

*************************

سعديا بی وجود صحبت يار همه عالم به هيچ نستانيم

ترک جان عزيز بتوان گفت ترک يار عزيز نتوانيم

*************************

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

*************************

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

*************************

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

 

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

واگاهی نیست مردم بیرون را

الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

*************************

ما حاصل عمری به دمی بفروشیم

صد خرمن شادی به غمی بفروشیم

در یک دم اگر هزار جان دست دهد

در حال به خاک قدمی بفروشیم

*************************

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

صوفی شوم و گوش به منکر نکنم

دیدم که خلاف طبع موزون من است

 

توبه کردم که توبه دیگر نکنم

تعداد بازدید از این مطلب: 77
برچسب‌ها: غزل , شعر , سعدی ,
موضوعات مرتبط: غزل ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

کد امنیتی رفرش


عضو شوید



فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود