نویسنده : عصمت دهقان
تاریخ : سه شنبه 24 تیر 1399
نظرات 0

نیستی کم! نه از آینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه
من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

******

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ ترم یا تو به من؟
زنده‌ ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

******

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

 

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت

تاج سر دادمش و سیم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت

******

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

******

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریاد رس نمی ماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

******

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامن گیر خود باش
از عالم غم دل رباتر عالمی نیست

******

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

******

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه های بسته ی شهرم

******

تک بیتی در مورد مادر

باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

******

هر چه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتماز قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

******

چشمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگری‌ ست
جای گلایه نیست که این رسم دلبری‌ ست

******

به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر

******

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ‌ کس، هیچ‌ کس اینجا به تو مانند نشد

******

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله‌ی ما هنوز یک قدم است

******

ای بی وفای سنگ دل قدر ناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس
مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

تعداد بازدید از این مطلب: 21
برچسب‌ها: غزل , غزلیات , فاضل نظری ,
موضوعات مرتبط: غزل ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

کد امنیتی رفرش


عضو شوید



فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود