روز دوم آبان سپری شد واز ما امتحان آیین نگارش گرفتند.دوستم........ سر امتحان هی از من نیشگون می گرفت و می گفت:«دستت رو درست بذار تامن ببینم». منم دستم را می کشیدم کنار تا تقلب کند. از آن طرف هم دوست دیگرم .......... امتحانش راتمام کرده بود و ودفتر ش را باز کرده و برایش می خواند. خلاصه این که نمره ی صادقانه ای نگرفت ولی من اصلاً تقلب نکردم و پنج گرفتم .(کل نمره اش همین بود) .
نتیجۀ امتحان را هم هشت آبان برایمان آوردند. همان روز امتحان اجتماعی داشتیم، اما خانم............ فراموش کرده بود که سؤال طرح کند.(خوشبختی یا بدبختیمان بود).گفت: «من هیچ وقت فراموش نمی کردم چون تو دفترچم یاداشت می کردم ، ولی این دفعه این کارو نکردم . من همه چیز به خاطرم می مونه و حافظه ی خوبی دارم. اگه کسی سر کلاس حرف بزنه یا لای کتابش رو وقتی میگم کتابا بسته، باز کنه و با چشم با دوست پهلوییش حرف بزنه و........هم چشمای تیز دارم هم حافظه ی خوب، به یادم میمونه.»
خانم معلم بعد از این سخنرانی، از هشت نفر دفعۀ قبل که درس بلد نبودند، پرسید و خوشبختانه در میان آن ها فقط یکی بلد نبود. وقتی داشت از بچه ها درس می پرسید، من به یکی از بچه ها خیره شده بودم و شکلک در می آوردم و او هم متقابلاً زبان درازی کرد. دبیر محترم هم او را در حین انجام این کار دید و بعد از تمام شدن پرسش، به او گفت :«از کسی که در حال پاسخ دادن سؤال بوده و او در آن زمان، مشغول حرف زدن با چشم و ابرو بوده، معذرت خواهی کن». او هم معذرت خواست. خیلی ناراحت شد طفلک!
من حواسش را پرت کردم ولی خانم معلم او را دعوا کرد و به من هیچ نگفت!
چهارشنبه یازده آبان هم امتحان فیزیک داریم. شنبه هجده آبان هم امتحان شیمی داریم . دعا کنید موفق شوم!
آبان سال 1367